نوشته شده در تاريخ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:قلب, توسط تنها |

 

نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند. لااقل من در اینترنت هر چه گشتم نه به فارسی و نه به انگلیسی در این زمینه چیزی ندیدم.
در نتیجه خودم می‌نویسمش تا هر کسی دنبال معنایش گشت، جوابش را اینجا پیدا کند.
در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و بیش از حد شراب خورده بود. دیوانه باشی، مست هم شده باشی. چه شودد

خدایان از هر دری سخنی می‌گفتند تا اینکه نوبت به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرف‌های خدای عشق به مذاق خدای جنون خوش نیامد و این دیوانه عالم ناگهان تیری را در کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.
هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی چشم خدای عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا می‌خواهد برود جنون دستش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کند.
به همین دلیل است که می‌گویند عشق کور است و عاشق دیوانه و مجنون می‌شود. پس تیر و قلب و نقش این دل تیر خورده ای که می‌بینید ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد.
بعدها رومیان باستان آیین و اسطوره های یونانیان را پذیرفتند و تنها نام خدایانشان را عوض کردند. در افسانه‌های روم باستان زئوس را ژوپیتر، خدای جنون را ارا و خدای عشق را ونوس می‌نامیدند.
در نتیجه به باور آنها ارای دیوانه چشم ونوس زیبا را کور کرد.
عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعی باشد لذتی دارد که مپرس. ولی عشق یکطرفه انسان را پریشان و خوار و حقیر می‌کند.
نوشته شده در تاريخ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:سکوت, توسط تنها |

 

سکوت و صبوریم را به حسابِ ضعف و بی کسی ام نگذار

دلم به چیزهایی پای بند است

که تو یادت نمی آید . . .!

تلنگری بزنی، آوار می شوم . . .

شکستنی تر از آنم که محتاجِ سنگی باشم

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, توسط تنها |

اون شب وقتی تو چاپخونه دیدمش جا خوردم اینقد که نمیشد از روش نگامو بردارم!
باورم نمیشد دوباره می بینمش
وقتی کارش تموم شد وقتی داش می رفت تازه فهمیدم تنها اومده بود هنوز کارم تموم نشده بوده فردا صبحش باید نقشه ها رو تحویل استاد میدادم ولی دگه بیخیال شدم از پشت سرش رفتم میدونستم روم نمیشه بهش بگم ولی تو اون شرایط شاید بهترین کار بود خونشونو بدونم!
همیشه ماشینو تو پارکینگ عمومی میذاشتم یا تو کوچه اون شب شانس باهام بود قبلش ماشینو تو خیابون گذاشته بودم دویدم دنبالش رفتم یه ترس داشتم نفهمه دنبالشم
خونشونو فهمیدم حالا از اون شب کارم شده رد شدن از اوجا شاید ببینمش!
الان ترم اخرم تو این نزدیک 4 سال توی 16000 دانشجو کسی رو ندیدم ولی این فرق داره خیلی دوسش دارم
چند بار دگه دیدمش ولی همیشه از روی خجالت نمیشه بهش چیزی بگم
دوسش دارم خیلی ولی....

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.